درسادرسا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

درسا نگو یه دسته گل

مسافرت با مهرسا

٣/٩/٩١ تصمیم گرفتیم که به همراه مهرسا و پدر و مادرش برویم شمال وای که چقدر سفر خوبی بود امان از دست شما وروجکها چقدر خندیدیم.خدا شما ها رو برای ما حفظ کن که امید زندگیمون هستید روزها خوش وخرم شبها قاطی میکردید و دعواهاتون شروع میشد ...
25 دی 1391

کلاس بلز

١٩/٧/٩١ بود که رفتم اموزشگاه سیرت و کلاس بلز ثبت نامت کردم شروع کلاس ها از ٢٤/٧ بود یعنی شما٣سال و٤ ماه و١٩روزات بود که به کلاس بلز رفتی شروع کلاس با تست بود که اگه قبول میشدی  می تونستی وارد کلاس بشی تست شامل رنگها و اعداد بود که شما بلد بودی و من خرسند از این ماجرا که دخترم کلاس بلز میره دختر بغل دستی شما پرنیان میز جلوئی دست چپ ایسان پسرها سر میز ارمین بغل دستش صدرا که در حال حاضر که ترم سوم شدید شما و ارمین موندین.اینجا که ناراحت هستی بخاطر اینکه تو راه گریه میکردی که باید مامانم پشت فرمون بشینه چون دیر شده بود حوصله جابجائی نداشتیم موقع برگشت حرف خودت را به کرسی نشاندی. ...
25 دی 1391

انتخاب لباس

٣ابان ٩١ جشن عقد عمه سارا بود.روز قبلش من وشما وپدر رفتیم برایت لباس انتخاب کردیم(با انتخاب خودت)اومدیم خونه گفتی بلوز زیر سارافون نمی پوشی.من وپدر فکر کردیم تا فردا یادت میره.شب هم موقع خواب در مورد این قضیه قصه ساختم وگفتم فقط شخصیت قصه رو پسر کردم بجای بلوز گفتم شلوار فکر کردم تحت تاثیر قرار میگیری ولی...فردا شد از صبح پاشدی گفتی من این بلوز و نمی پوشم.دیدم موضوع جدی تر از این حرفهاست.داشتیم میرفتیم ارایشگاه تو راه بهت گفتم فکراتو بکن یا این بلوز ومیپوشی یا میمونی خونه.پدر امد دنبالت و رفتی خونه وقتی برگشتم گفتی مادر فکرامو کردم با خوشحالی گفتم خوب نتیجه؟ گفتی:من بلوز رو نمی پوشم. بعد دیدی قضیه خیلی جدی . بلوز رو پوشیدی کلی خوش تی...
15 آبان 1391

تعریف از کارهای روزانه

..دور دونه ی مامان انقدر زود بزرگ شدی که من نفهمیدم منظورم انقدر با تو به من خوش گذشت که گذر زمان ومتوجه نشدم.دایره ی لغاتت گسترده شده وحرفهای بزرگ بزرگ میزنی که میمونم بخندم یا قیافه ی جدی بگیرم.دیشب به١٢/٨/٩١ جمعه به همراه پدر رفتیم بوستان کاج کلی تاب وسرسره سوار شدی ماشاالله انقدر هم روابط اجتماعی ات خوب که فوری هم دوست پیدا میکنی.بعد از بازی هایت رفتیم پیاده روی که من وشما شروع به دویدن کردیم نمیدونم چی شد که من افتادم یهو برگشتی گفتی مادر جلوی پاتو نمیبینی؟ حرف هایت مثل خودت بامزه است.درسا دوست دارم ...
14 آبان 1391